عروسی خانواده ای یهودی بود.
دختر محمد را دعوت کردند مجلس عروسی تا فقرش را ببینند، ضایع شود.
وارد مهمانی که شد، چادرش را برداشت.
نور لباس و زیور آلاتش چشم ها را خیره کرده بود.
به عمرشان چنان چیزهایی ندیده بودند.
بوی عطرش هم همه را سرمست کرده بود.
بی اختیار در مقابلش به خاک افتادند.
صدای شهادتین بود که شنیده می شد، یک به یک مسلمان می شدند.
لباس ها و زیور آلات را جبرئیل آورده بود، مال این دنیا نبود.